فلسفه اشراق و فلسفه مشاء
فلاسفه اسلامی به دو دسته تقسيم میشوند . فلاسفه اشراق و فلاسفه مشاء .
سردسته فلاسفه اشراقی اسلامی ، شيخ شهاب الدين سهروردی از علماء قرن ششم
است ، و سردسته فلاسفه مشاء اسلامی ، شيخ الرئيس ابوعلی بن سينا به شمار
میرود .
اشراقيان پيرو افلاطون ، ومشائيان پيرو ارسطو به شمار میروند . تفاوت
اصلی و جوهری روش اشراقی و روش مشائی در اين است كه در روش اشراقی
برای تحقيق در مسائل فلسفی و مخصوصا ( حكومت الهی ) تنها استدلال و
تفكرات عقلی كافی نيست ، سلوك قلبی و مجاهدات نفس و تصفيه آن نيز
برای كشف حقايق ضروری و لازم است ، اما در روش مشائی تكيه فقط بر
استدلال است .
لفظ ( اشراق ) كه به معنی تابش نور است برای افاده روش اشراقی مفيد
و رسا است ، ولی كلمه ( مشاء ) كه به معنی ( راه رونده ) يا ( بسيار راه
رونده ) است و صرفا نامگذاری است و روش مشائی را افاده نمیكند . گويند
: علت اين كه ارسطو و
پيروانش را ( مشائين ) خواندند اين بود كه ارسطو عادت داشت كه در حال
قدم زدن و راه رفتن افاده و افاضه كند . پس اگر بخواهيم كلمهای را به
كار بريم كه مفيد مفهوم روش فلسفی مشائين باشد بايد كلمه ( استدلالی ) را
به كار بريم و بگوييم فلاسفه دو دستهاند : اشراقيون و استدلاليون .
اين جا لازم است تحقيق شود كه آيا واقعا افلاطون و ارسطو دارای دو متد
مختلف بودهاند و چنين اختلاف نظری ميان استاد ( افلاطون ) و شاگرد (
ارسطو ) بوده است ؟ و آيا طريقهای كه شيخ شهاب الدين سهروردی كه از اين
پس ما او را با نام كوتاهش به نام شيخ اشراق خواهيم خواند در دوره
اسلامی آنرا بيان كرده است طريقه افلاطون است و افلاطون طرفدار و پيرو
سلوك معنوی و مجاهدت و رياضت نفس و مكاشفه ومشاهده قلبی و به تعبير
شيخ اشراق طرفدار ( حكمت ذوقی ) بوده است ؟ آيا مسائلی كه از زمان شيخ
اشراق به بعد به عنوان مسائل مورد اختلاف اشراقيين و مشائين شناخته میشود
، مانند اصالت ماهيت و اصالت وجود ، وحدت و كثرت وجود ، مسأله جعل ،
مسأله تركب و عدم تركب جسم از هيولی و صورت ، مسأله مثل و ارباب
انواع ، قاعده امكان اشرف ، و دهها مسئله ديگر از اين قبيل ، همان مسائل
مورد اختلاف افلاطون و ارسطو است كه تا اين زمان ادامه يافته است و يا
اين مسائل و لااقل بعضی از اين مسائل بعدها اختراع و ابتكار شده و روح
افلاطون و ارسطو از اينها بیخبر بوده است ؟
آنچه اجمالا در اين درسها میتوانيم بگوييم اين است كه مسلما ميان
افلاطون ارسطو اختلاف نظرهائی وجود داشته ، يعنی
ارسطو بسياری از نظريههای افلاطون را رد كرد و نظريههای ديگری در برابر او
ابراز كرد .
در دوره اسكندريه كه حد فاصل ميان دوره يونانی و دوره اسلامی است ،
پيروان افلاطون با پيروان ارسطو دو دسته مختلف را تشكيل میدادهاند .
فارابی كتاب كوچك معروفی دارد به نام ( الجمع بين رأيی الحكيمين ) در
اين كتاب مسائل اختلافی اين دو فيلسوف طرح شده و كوشش شده كه به نحوی
اختلافات ميان اين دو حكيم از بين برود .
ولی آنچه از مطالعه آثار افلاطون و ارسطو و از مطالعه كتبی كه در بيان
عقائد و آراء اين دو فيلسوف ( نوشته شده ) با توجه به سير فلسفه در دوره
اسلامی به دست میآيد يكی اين است كه مسائل عمده مورد اختلاف اشراقيين و
مشائين كه امروز در فلسفه اسلامی مطرح است ، به استثناء يكی دو مسأله ،
يك سلسله مسائل جديد اسلامی است و ربطی به افلاطون و ارسطو ندارد . مانند
: مسائل ماهيت و وجود ، مسأله جعل ، مسأله تركب و بساطت جسم ، قاعده
امكان اشرف ، وحدت و كثرت وجود . مسائل مورد اختلاف ارسطو و افلاطون
همانها است كه در كتاب ( الجمع بين رأيی الحكيمين ) فارابی آمده و
البته غير از مسائل سابق الذكر است .
از نظر ما مسائل اساسی مورد اختلاف افلاطون و ارسطو سه مسأله است كه
بعدا درباره آنها توضيح خواهيم داد .
از همه مهمتر اين كه بسيار محل ترديد است كه افلاطون طرفدار سير و
سلوك معنوی و مجاهدت و رياضت و مشاهده قلبی
بوده است . بنابراين ، اين كه ما افلاطون و ارسطو را دارای دو روش
بدانيم : روش اشراقی و روش استدلالی ، بسيار قابل مناقشه است . به هيچ
وجه معلوم نيست كه افلاطون در زمان خودش و يا در زمانهای نزديك به زمان
خودش به عنوان يك فرد ( اشراقی ) طرفدار اشراق درونی شناخته میشده است
. و حتی معلوم نيست كه لغت ( مشائی ) منحصرا درباره ارسطو و پيروانش
اطلاق میشده است .
شهرستانی صاحب ( الملل و النحل ) در جلد دوم كتابش میگويد : ( اما
مشائين مطلق ، پس آنها اهل ( لوقين ) اند ، و افلاطون به احترام حكمت ،
همواره در حال راه رفتن آنرا تعليم میكرد . ارسطو از او تبعيت كرد و از
اينرو او ( ظاهرا ارسطو ) و پيروانش را مشائين خواندند ) .
البته در اين كه به ارسطو و پيروانش ( مشائين ) میگفتهاند و اين تعبير
در دوره اسلامی هم ادامه داشته است نمیتوان ترديد كرد . آنچه مورد ترديد
و قابل نفی و انكار است اين است كه افلاطون ( اشراقی ) خوانده شده باشد.
ما قبل از شيخ اشراق در سخن هيچيك از فلاسفه مانند فارابی و بوعلی و يا
مورخان فلسفه مانند شهرستانی نمیبينيم كه از افلاطون به عنوان يك حكيم
طرفدار حكمت ذوقی و اشراقی ياد شده باشد و حتی به كلمه اصطلاحی ( اشراق )
هم بر نمیخوريم ( 1 ) . شيخ
پاورقی :
( 1 ) به اعتقاد هانری كربن ، اولين بار شخصی به نام ابن الوحشيه ( در
حدود اواخر قرن سوم و اوائل قرن چهارم ) اين كلمه را در جهان اسلام به كار
برده است ( رجوع شود به كتاب سه حكيم مسلمان ، صفحات 73 و 182 چاپ
دوم ) .
سيد حسن تقی زاده در يادداشتهای تاريخ علوم در اسلام مجله مقالات و >
اشراق بود كه اين كلمه را بر سر زبانها انداخت و هم او بود كه در مقدمه
كتاب حكمة الاشراق ، گروهی از حكمای قديم ، از جمله فيثاغورس و افلاطون
را طرفدار حكمت ذوقی و اشراقی خواند . و از افلاطون به عنوان ( رئيس
اشراقيون ) ياد كرد .
به عقيده ما شيخ اشراق تحت تاثير عرفا و متصوفه اسلامی روش اشراقی را
انتخاب كرد . آميختن اشراق و استدلال با يكديگر ابتكار خود اوست . ولی
او شايد برای اين كه نظريهاش بهتر مقبوليت بيابد گروهی از قدمای فلاسفه
را دارای همين مشرب معرفی كرد . شيخ اشراق هيچگونه سندی در اين موضوع به
دست
پاورقی :
> بررسيها ( نشريه گروه تحقيقاتی دانشكده الهيات و معارف اسلامی تهران
شماره 3 و 4 صفحه 213 ) پس از ذكر كتاب مجهولی منسوب به همين ابن
الوحشيه میگويد :
" و كتاب ديگر همان ابن وحشيه نبطی موسوم به ( الفلاحه النبطيه ) كه
باز آنرا به يك حكيم بابلی به اسم قوثامی نسبت داده كه او از كتب
قديمتر بابلی از تأليفات ضغريث و ينبوشاد نقل كرده باعث تطويل میشود .
حتی ابن خلدون با آن قريحه تحقيق ، اين كتاب دوم را از علمای نبطی
دانسته كه از يونانی به عربی ترجمه شده است . ولی عاقبت در نتيجه
تحقيقات گوتشميد و نولد كه آلمانی و مخصوصا نالينوی ايطاليائی معلوم شده
كه كتاب مزبور مجعول و پر از هذيان است و حتی نالينو را عقيده بر آن
است كه ابن وحشيه وجود نداشته و همان ابوطالب زيات همه اين موهومات
را به قالب ريخته و به يك شخص موهوم نسبت داده است و محققين برآنند
كه اين نوع كتب از تأليفات شعوبيه است كه میخواستهاند ثابت كنند كه
علوم نزد ملل غير عرب بوده و عرب را بهرهای از علوم نبوده است .
بعيد نيست كه منشأ اشتباه شيخ اشراق هم كتاب ( الفلاحة النبطيه ) و يا
كتابی مانند آن از تأليفات شعوبيه بوده است . فعلا كتاب ( الفلاحة
النبطيه ) در اختيار ما نيست تا مطالب آن را با آنچه از شيخ اشراق در
اين زمينه رسيده است مقايسه كنيم " .
نمیدهد ، همچنان كه در مورد حكماء ايران باستان نيز سندی ارائه نمیدهد .
حتما اگر سندی در دست میداشت ارائه میداد و مسألهای را كه مورد علاقهاش
بود اينگونه به ابهام و اجمال برگزار نمیكرد .
برخی از نويسندگان تاريخ فلسفه ضمن شرح عقائد و افكار افلاطون ، به هيچ
وجه از روش اشراقی او ياد نكردهاند . در ملل و نحل شهرستانی ، تاريخ
فلسفه دكتر هومن ، تاريخ فلسفه ويل دورانت ، سير حكمت در اروپا ، نامی
از روش اشراقی افلاطون به گونهای كه شيخ اشراق مدعی است برده نشده است
. در سير حكمت در اروپا ، نامی از روش اشراقی افلاطون به گونهای كه شيخ
اشراق مدعی است برده نشده است . در سير حكمت در اروپا موضوع عشق
افلاطونی را يادآوری میكند و از زبان افلاطون میگويد :
" روح پيش از آمدن به دنيا ، زيبائی مطلق را ديده و چون در اين دنيا
زيبائی ظاهر را میبيند به ياد زيبائی مطلق میافتد و غم هجران به او دست
میدهد . عشق جسمانی مانند حسن صوری ، مجازی است . اما عشق حقيقی چيز
ديگر است و مايه ادراك اشراقی و دريافت زندگی جاويد میگردد " .
آنچه افلاطون در مورد عشق گفته است كه بعدها به نام عشق افلاطونی خوانده
میشود عشق زيبائيها است كه به عقيده افلاطون لااقل در حكيمان ريشهای الهی
دارد ، و به هر حال ربطی به آنچه شيخ اشراق در باب تهذيب نفس و سير و
سلوك عرفانی الی الله گفته است ندارد .
اما برتراند راسل در جلد اول تاريخ فلسفهاش مكرر از آميختگی تعقل و
اشراق در فلسفه افلاطون ياد میكند ، ولی
به هيچ وجه مدركی ارائه نمیدهد و چيزی نقل نمیكند كه روشن گردد آيا اشراق
افلاطونی چيزی است كه از راه مجاهدت نفس و تصفيه آن پيدا میشود و يا
همان است كه مولود يك عشق به زيبائی است . تحقيق بيشتر نيازمند به
مطالعه مستقيم در همه آثار افلاطون است .
در مورد فيثاغورس شايد بتوان قبول كرد كه روش اشراقی داشته است و
ظاهرا اين روش را از مشرق زمين الهام گرفته است . راسل كه روش افلاطون
را اشراقی میداند مدعی است كه افلاطون در اين جهت تحت تأثير فيثاغورس
بوده است .
در ميان آراء و عقائد افلاطون ، خواه او را از نظر روش اشراقی بدانيم
يا نه ، سه مسأله است كه اركان و مشخصات اصلی فلسفه افلاطون را تشكيل
میدهد و ارسطو در هر سه مسأله با او مخالف بوده است .
1 - نظريه مثل : طبق نظريه مثل ، آنچه در اين جهان مشاهده میشود ، اعم
از جواهر و اعراض ، اصل و حقيقتشان در جهان ديگر وجود دارد و افراد اين
جهان به منزله سايهها و عكسهای حقايق آن جهانی میباشند . مثلا افراد انسان
كه در اين جهان زندگی میكنند همه دارای يك اصل و حقيقت در جهان ديگر
هستند و انسان اصيل و حقيقی ، انسان آن جهانی است . همچنين ساير اشياء .
افلاطون آن حقايق را " ايده " مینامد . در دوره اسلامی
پاورقی :
( 1 ) برای مطالعه فلسفه فيثاغورسی رجوع شود به جلد دوم ملل و نحل
شهرستانی و جلد اول تاريخ فلسفه برتراند راسل .
كلمه " ايده " به " مثال " ترجمه شده است و مجموع آن حقايق به نام
" مثل افلاطونی " خوانده میشود . بوعلی سخت با نظريه مثل افلاطونی
مخالف است و شيخ اشراق سخت طرفدار آن است . يكی از طرفداران " نظريه
مثل " ميرداماد ، و يكی ديگر صدرالمتألهين است . البته تعبير اين دو
حكيم از " مثل " خصوصا ميرداماد ، با تعبير افلاطون و حتی با تعبير شيخ
اشراق متفاوت است .
يكی ديگر از طرفداران نظريه مثل در دوره اسلامی ميرفندرسكی از حكمای
دوره صفويه است . قصيده معروفی به فارسی دارد و نظر خويش را در مورد
مثل در آن قصيده بيان كرده است .
مطلع قصيده اين است :
چرخ با اين اختران ، نغز و خوش و زيباستی صورتی در زير دارد ، آنچه
در بالاستی
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت |
بر رود بالا همی با اصل خود يكتاستی |
اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهری |
گر ابونصرستی و گر بو علی سيناستی |
2 - نظريه اساسی مهم ديگر افلاطون درباره روح آدمی است . وی معتقد است
كه روحها قبل از تعلق به بدنها در عالمی برتر و بالاتر كه همان عالم مثل
است مخلوق و موجود بوده و پس از خلق شدن بدن ، روح به بدن تعلق پيدا
میكند و در آن جايگزين میشود .
3 - نظريه سوم افلاطون كه مبتنی بر دو نظريه گذشته است و به منزله
نتيجه گيری از آن دو نظريه اين است كه
علم ، تذكر و يادآوری است نه يادگيری واقعی ، يعنی هر چيز كه ما در اين
جهان میآموزيم ، و میپنداريم چيزی را كه نمیدانسته و نسبت به آن جاهل
بودهايم برای اولين بار آموختهايم ، در حقيقت يادآوری آن چيزهايی است
كه قبلا میدانستهايم ، زيرا گفتيم كه روح قبل از تعلق به بدن در اين عالم
، در عالمی برتر موجود بوده و در آن عالم " مثل " را مشاهده میكرده
است و چون حقيقت هر چيز " مثال " آن چيز است و روحها مثالها را قبلا
ادراك كردهاند پس روحها قبل از آن كه به عالم دنيا وارد شوند و به دنيا
تعلق يابند عالم به حقائق بودهاند . چيزی كه هست پس از تعلق روح به بدن
، آن چيزها را فراموش كردهايم .
بدن برای روح ما به منزله پردهای است كه بر روی آيينهای آويخته شده
باشد كه مانع تابش نور و انعكاس صور در آيينه است . در اثر ديالكتيك
، يعنی بحث و جدل و روش عقلی ، يا در اثر عشق ( يا در اثر مجاهدت و
رياضت نفس و سير و سلوك معنوی بنابر استنباط امثال شيخ اشراق ) پرده
برطرف میشود و نور میتابد و صورت ظاهر میگردد .
ارسطو در هر سه مسأله با افلاطون مخالف است . اولا وجود كليات مثالی و
مجرد و ملكوتی را منكر است و كلی را و يا به تعبير صحيحتر كليت كلی را
صرفا امر ذهنی میشمارد . ثانيا معتقد است كه روح پس از خلق بدن يعنی
مقارن با تمام و كمال يافتن خلقت بدن خلق میشود و بدن به هيچ وجه مانع و
حجابی برای روح نيست ، برعكس وسيله و ابزار روح است برای كسب
معلومات جديد . روح معلومات خويش را به وسيله همين حواس و
ابزارهای بدنی به دست میآورد . روح قبلا در عالم ديگری نبوده است تا
معلوماتی بدست آورده باشد .
اختلاف نظر افلاطون و ارسطو در اين مسائل اساسی و برخی مسائل ديگر كه
البته به اين اهميت نيست ، بعد از آنها نيز ادامه يافت . در مكتب
اسكندريه ، هم افلاطون پيروانی دارد و هم ارسطو . پيروان اسكندرانی افلاطون
به نام افلاطونيان جديد خوانده میشدند . مؤسس اين مكتب شخصی است مصری
به نام " آمونياس ساكاس " و معروفترين و بارزترين آنها يك مصری
يونانی الاصل است به نام " افلوطين " كه مورخين اسلامی او را " الشيخ
اليونانی " میخوانند . افلاطونيان جديد ، مطالب تازه آوردهاند و ممكن
است از منابع قديم شرقی استفاده كرده باشند . پيروان اسكندرانی ارسطو
عده زيادی هستند كه شرح كردهاند ( آثار ) ارسطو را . معروفترين آنها "
تامسطيوس " و " اسكندر افريدوسی " میباشند .
نظرات شما عزیزان: